امام حسن مجتبى (ع)
ابو محمد حسن بن على بن ابى طالب، امام دوم از ائمه اثنى عشر، و چهارمین معصوم از چهارده معصوم (ع)، فرزند نخست على بن ابى طالب (ع) و حضرت فاطمه (ع) است.
تولد آن حضرت بنا به قول بیشتر مورخان در مدینه و در روز سه شنبه 15 رمضان سال سوم هجرى اتفاق افتاده است.
امام حسن (ع) یکى از پنج تن آل عبا از اهل بیت رسول گرامى (ص) بود که آیه تطهیر: إنما یرید اللّه لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا (احزاب، 33) در شأن ایشان نازل گردیده است. به روایت عایشه، رسول اکرم (ص) على و فاطمه و حسن و حسین (ع) را در زیر کساء خود جمع، و آیه تطهیر را تلاوت کرد و فرمود: «اینها اهل بیت منند.» در حدیثى دیگر فرمود : «این چهار تن آل محمدند، با هر کس در جنگ باشند من هم با او در جنگم و با هر که در آشتى باشند من نیز در آشتى هستم.» نام حسن و حسین را خود حضرت رسول (ص) تعیین فرموده و در گوش ایشان اذان گفته و برایشان عقیقه کرده است.
ظاهرا نامهاى حسن و حسین در عرب سابقه نداشته است و انتخاب این دو نام به ابتکار خود حضرت رسول (ص) بوده است.
بنا به بعضى از روایات که منطقى به نظر مىرسد حضرت امیر (ع) با وجود حضرت رسول (ص) و به احترام ایشان خود مبادرت به نامگذارى فرزندان خود نکرده است و به همین دلیل روایاتى را که به موجب آن حضرت امیر (ع) در آغاز نامهاى دیگرى به فرزندان خود داده بوده است باید با احتیاط تلقى کرد.
بنا بر روایات زیادى امام حسن (ع) شبیهترین مردم به رسول خدا (ص) بوده است. حضرت رسول (ص) این دو سبط خود را زیاد دوست مىداشت و پاره تن خود و دو گل خوش بوى خویش مىنامید، آنها را بر شانههاى خود سوار مىکرد و بر زمین خم مىشد تا بر او سوار شوند. در سجده اجازه مىداد به پشت او بپرند و بازى کنند و بخاطر آنها خطبه را قطع مىکرد و از منبر به زیر مىآمد. حسنین محبوبترین اهل بیت بودند.
رسول اکرم (ص) ایشان را دو پسر خود و سید جوانان بهشت و زینت آن و دو گوشواره عرش خواند و نسل خود را از پشت آن دو معرفى کرد و در مباهله با نصاراى نجران على و فاطمه و حسنین را با خود برد و به حکم قرآن ( آل عمران، 61) حسنین را پسران خود نامید.
ذهبى در وصف حضرت (سیر اعلام النبلاء، 3/253) گوید: این امام (یعنى امام حسن)، بزرگمنش، زیباروى، عاقل، متین، سخى، نیکوکار، متدین، متقى، با حشمت و از هر کس فاضلتر، پارساتر و فداکارتر بود. هرگز سخن دلآزار بر زبان نیاورد و به اتفاق همه مورخین کسى جز سخن راست از او نشنید .روانى طبع و بلاغت و تبحر او در قرآن و حدیث و کلام عرب تا جایى بود که معاویه شامیان و طرفداران خود را از بحث و احتجاج با آن حضرت بر حذر مىداشت. در حلم و اغماض وارث بر حق پدر بود .
در وصف آن حضرت گفتهاند که پانزده بار حج به جاى آورد و بیشتر آن را از مدینه تا مکه با پاى پیاده طى کرد. درباره سخاوت آن حضرت نیز روایات زیادى آمده است.
از جمله روایت محمد بن حبیب در امالى است که به موجب آن حضرت امام حسن (ع) دو بار هر چه داشت به فقرا داد (خرج من ماله مرتین) و سه بار مال خود را با خدا به دو نیم کرد و نیمى را در راه او انفاق نمود. پس از شهادت حضرت امیر (ع) مردم کوفه با امام حسن (ع) بیعت کردند. به روایت طبرى نخستین کسى که با او بیعت کرد قیس بن سعد بن عباده انصارى بود و بنا به روایت مداینى نخستین کسى که مردم را به بیعت امام حسن (ع) فراخواند عبد اللّه بن عباس بود.( این روایت با روایات دیگرى که مىگویند عبد اللّه بن عباس در حین شهادت حضرت امیر (ع) در کوفه نبود سازگار نیست.) پس از آن سایر مردم شامل مهاجرین و انصار ساکن کوفه و دیگر مردم این شهر با آن حضرت بیعت کردند.
امام حسن (ع) در زمان حیات پدر بزرگوار خود یعنى از جنگ صفین و قضیه حکمین، سستى و تزلزل رأى بیشتر مردم کوفه را در جنگ با معاویه به خوبى درک کرده بود و مىدانست که مردم کوفه از سخت گیرى امام على (ع) در تقسیم بیت المال و رفتار سخت او حتى با خانواده و خویشان خود در مورد اموال عمومى ناراحت، و با حسرت طالب معاویه هستند که در بذل بیت المال مرزى شرعى و قانونى نمىشناسد، اصحاب خود را غرق مال و نعمت مىکند و بزرگانى را که در اطراف امام على (ع) هستند با اموال گزاف مىفریبد. کسانى که صرفا اهل تقوى بودند و آرزویى بجز اجراى دقیق احکام الهى نداشتند در میان اصحاب حضرت امیر (ع) کم بودند و به تدریج کمتر مىشدند. معاویه از سستى و تزلزل یاران امام على (ع) جرأت و جسارت بیشترى بدست آورد و اطراف بصره و کوفه را غارت کرد و هر چه امیرالمؤمنین (ع) اصحاب خود را به جهاد و مقابله با دشمن ترغیب فرمود چیزى جز سستى از ایشان ندید. شهادت حضرت على (ع) به دست یکى از خوارج بر دلسردى و نومیدى امام حسن مجتبى (ع) افزود و از اینکه بتواند در چنین محیط آلودهاى با سپاهیان منظم و مصمم معاویه بجنگد مأیوس شد.
در نتیجه امام تصمیم گرفت خلافت را تحت شرایطى به معاویه بازگذارد. شرایط صلح را به گونههاى مختلف نوشتهاند و مفصلتر از همه روایتى است که شیخ صدوق از کتاب الفروق بین الأباطیل و الحقوق تألیف محمد بن بحر الشیبانى نقل کرده است و مجلسى در بحار الانوار (10/101) آورده است. به موجب این روایت حسن بن على (ع) با معاویه بیعت کرد به این شرط که «او را امیر المؤمنین نخوانَد و پیش او شهادتى ندهد، معاویه شیعه امام على (ع) را تعقیب نکند و ایشان را امان و زنهار دهد، بدى به ایشان نرساند، هر که از ایشان صاحب حقى باشد آن حق را به او باز گرداند و یک میلیون درهم به فرزندان کسانى که در جنگهاى صفین و جمل در رکاب امام على (ع) کشته شدهاند از خراج داراب گرد بدهد».
معاویه تمام این شروط را پذیرفت ولى به هیچیک از آنها وفا نکرد.
در فصول المهمة ابن الصباغ مالکى صلحنامه چنین آمده است: حسن بن على با معاویة بن ابى سفیان صلح کرد به این شرط که ولایت مسلمانان را به او بسپارد و معاویه با مسلمانان به موجب کتاب خدا و سنت رسول عمل کند و معاویه کسى را پس از خود ولى عهد نکند و مردم در همه جا در امان باشند و اصحاب و شیعه على بر جان و مال و زن و فرزند خود در امان باشند. معاویه عهد و میثاق مىبندد که در نهان و آشکار با حسن و برادرش حسین و اهل بیت رسول بد نیندیشد و کسى از ایشان را در جهان نترساند. به گفته طبرى یکى از شروط امام حسن آن بود که آنچه در بیت المال کوفه موجود است در اختیار او باشد و این موجودى پنج میلیون درهم بود.
فصلی است این در نام و نشانِ زنی از قبیله قریش، از خانواده «خویلد بن اسد بن عبدالعزّی بن قصّی بن کلاب». این «قصّی بن کلاب»، جدّ چهارم پیامبر است و پدر «عبدمناف» و «عبدمناف»، پدر هاشم و او پدر عبدالمطلب پدر بزرگ محمد(ص) و چنین است که خدیجه، با چند واسطه، دختر عموی محمد(ص) است و گاه اگر یکدیگر را پسر عمو یا دختر عمو میخوانند، هم از این روست.
«اسد بن عبدالعزّی»، جدّ پدری خدیجه است؛ دانشمندی اهل فضل و جوانمردی در عِداد آنها که «حلفالفضول» را پیمان بستند و بزرگی از بزرگان آنها. «ورقه بن نوفل بن اسد» نیز پسر عموی خدیجه است؛ دانشمندی متفکر که در جستجوی حقیقت، آخرالامر در سلک دانشمندان مهم مسیحیت درآمد و مسیحیتشناس مکه شد؛ به نقلی، هرچند در پایان عمر اسلام آورد و «ورقه» مشاور و همراه هماره خدیجه است و خدیجه ... .
زندگی گذشتهاش نیز تا همراه شدن با محمد (ص) خواندنی است؛ تاجری با شوکت و مقام، که به نقل تاریخ جمال و کمالی به تمام داشت، هشتاد هزار شتر، کالای تجاریاش را به اطراف میبردند و چهارصد غلام و کنیز، امور خانه و کارش را سامان میدادند. خانهای با شکوه با جلالی ارجمند و بارگاهی سبز از حریر و ابریشم بر بام آن که پذیرای خستگان و میهمانان بود و چه ناچیز بود ثروت ابوجهل و «عقبه بن ابی معیط» و «صلت بن ابی یهاب» و ابوسفیان و... در پیش مظاهر ثروت خدیجه و شاید همین بود که بارها به خواستاریاش کس فرستادند و جواب نشنیدند. اینک این خدیجه و خویش و تبارش.
دانشمند یهودی گفت: «از پیشِ خانهات جوانی میگذرد، کس فرست تا او را بیاورد». کس فرستادند و آورد محمد(ص) را در جامه ساده نوجوانی، رو به جوان شدن. گفت: «پیراهنت را کنار بزن» و کنار که زد، گفت: «بنگر مهر نبوت را و این جوان را که ختم کننده سنت نبوت است». حد نداشت شگفتی خدیجه از سخن میهمان و «ورقه» پسر عمویش که گواه این مدعا شد، پذیرفت و دانه مهری در قلبش نشست.
کاروان تجاری شام آماده حرکت بود و نمایندگان خدیجه در جستجوی جوانان «مضاربه کار» تا نقدی به امانت گیرند و تجارت کنند به شراکت بهره. خبر رسید که محمد (ص)، امین است و راست کردار. پیشنهاد از سوی خدیجه رفت و پاسخ مثبت که بازگشت، محمد(ص) شد همکار و همراه کاروان تجاری خدیجه و در مسیر، ابرهایی که در گرما بر سر محمد میایستادند و سایه میانداختند، پیش چشم همه کاروانیان بودند. «میسره» سرپرست کاروان غلامان خدیجه، راز ابرهای سایهافکن را بر وی باز که میگوید، نادانسته بر مِهر محمد میافزاید در سینه خدیجه و خدیجه کس میفرستد این وقت، تا پسر عمو بیاید و محمد(ص) که میآید، راز میگشاید خدیجه که: «به خاطر آنچه میدانم و نمیدانم، شیفته توام. اینک این خواستاریِ عاشقانه من».
و محمد(ص)، به خجلت و شتاب میرود و حمزه را و بعض کسان دیگر را میفرستد به سراغ و خواستاری متقابل. به خانه «خویلد بن اسد» پدر خدیجه. اینها همه سخن «ابن هشام» است در «سیره» و باز به نقل وی، وقتِ آن، پانزده روز یا دو ماه پس از سفر تجاری شام و مجلس عروسی چنان باشکوه بر پا میشود که مکه، کمتر به خود دیده؛ با جشن و سوری زیبنده ثروت و مکنت خدیجه.
و چه طعنها به خدیجه که با این مکنت چرا به کلفت انداختی خود را و به ازدواج با یتیمی تن سپردی بیبهره از دنیا... و طعن مطعونان ادامه دارد، تا بیست سال به روایتی و در شب تولد زهرا (س)، خدیجه کس میفرستد تا زنان بیایند به رسم و کس نمیآید و پاسخ که: اینک این پاداش آن مخالفت و آن ازدواج نادرست.
...و بعد قصه وحی و اسلام و آیین تازه و نخست زنی که میپیوندند به پیامبر، خدیجه و «دومین مسلمان»، لقبی که زیبنده اوست.
سالها میگذرد از قصه میهمان دانشمند یهودی و آن نخستین دانه محبت، اینک درخت مهری است ریشه دوانده در عمق وجود خدیجه. ثروتی که افتخارش بود، به پای همین مهر میرود و صرف گسترش خواست الهی محمد(ص) میشود و زیبا سخن محمد(ص) که: «هیچ مالی چون ثروت خدیجه من را یاری نرساند». و نه مال و ثروت، تنها، که خدیجه میشود شریک غمها و تسلیبخش دردهای محمد(ص). در مشکلات یاریاش میرساند و در غمها به صبوریاش میخواند و با علی(ع)، همراه و ملازم همواره اوست و شمشیر علی(ع)، به قولِ اشهر قائلان، در کنار ثروت خدیجه است که معنی مییابد و اسلام، گویا به این هر دو، استوار میشود.
سالهای سخت تر، درمیرسد و مصیبت و مشکل، بارش مداومی است از آسمان خشک شبه جزیره بر بام این خانواده کوچک، بر جانپناهی که فخر زنان مکه، برای محمد (ص) فراهم کرده است. محمد(ص) سخت با دشمنانش درگیر است و خدیجه و علی نزدیکترین کسان به او و چارهسازان او در مشکلات. اسلام روزهای سخت خود را میگذراند تا ریشه بزند در خاکِ جهلخیز و شور جزیرهالعرب و از این نهال، درختی برگ گیرد و باری دهد... و خدیجه هست و همیشه هست در کنار محمد(ص)؛ گاه اگر به ستردن خاکی باشد از چهرهاش و گاه اگر به نهادن مرهمی باشد بر صورت و بازوی زخمیاش و همه همراهی با عشق و همه همدلی با شور و شیفتگی و خواستاری.
خواستاری تا آن حد عمیق که همراه میکند ثروتمندترین زن مکه را در ایام کهولت به همراهی محمد(ص) در تبعیدِ طاقت سوزِ شِعب.
و شِعب جایی، درهای در اطراف مکه با همه دوریها و سختیها و اینگاه، خدیجه، در وقت 63 سالگی است یا 65 سالگی. سه سال و به نقلی چهار سال ماندن در شعب، جوانان را به فراخنای مرگ و ضعف، تحلیل میبرد، چه باشد تا پیرانی را مثل خدیجه و ابوطالب. حصر که میشکند، خدیجه و ابوطالب، هر دو رنجورند و مریض، و هر دو در بستر میافتند. دو ماه که میگذرد از پایان حصر، ابوطالب رخت به دیار دیگر میکشد و پاسی پس از او، خدیجه نیز به پایان همراهیاش با محمد(ص) میرسد از پس 25 سال. و این وقت، دهم رمضان سال دهم هجری است؛ سالی که محمد(ص) «عامالحزن» نامش مینهد و سال حزن و اندوه و تنهایی بیحدّ محمد(ص) است.
خدیجه که میرود و به ابوطالب میپیوندد، محمد(ص) دو بازوی قدرتمند خویش را از دست میدهد و دریغگویی دریغاگویانش سودی ندارد؛ چه، آنها که از خوف آن دو یارِ رفته زبان بسته بودند، بر محمد(ص) زبان میگشایند و محمد(ص) میماند و طعن طاعنان و زهر حسد حاسدان و چه بزرگ است سوگ محمد(ص) در «عامالحزن».
حالا در دامنه کوه «حجون» در قبرستان «معلّی» که بعدها به نام ابوطالب نام یافت، دو قبر هست با فاصلهای شاید از دو متر کمتر، که وقتِ تاریخ آنها، به «عامالحزن» محمد(ص) میرسد؛ به سال دهم هجرت. و آن دانه مهر که در دیدار اول جوان سادهپوش قرشی در قلب خدیجه نشست، اکنون با تاریخش، در یکی از این دو خفته است... دور از روزهای همراهی با پیامبر و دور از مدینه و گنبدی که یاد محمد(ص) را در صبح سفید مدینه منتشر میکند. حالا کوه «حجون» روزهای خدیجه را در بر میگیرد و شب مکه بر تنهایی او میموید... اینک این سرنوشت آفتابی امّ الزهرا، خدیجه کبری... .
----------------------
نام: خدیجه
لقبها: مبارکه، طاهره، کبری، غرّا (ارجمند)
کنیهها: امّهند، امّالمومنین، امّالزهرا
پدر: خویلد بن اسد، تولد: 55 سال پیش از بعثت/ مکه
رحلت: دهم رمضان سال دهم بعثت/ مکه
محل دفن: قبرستان معلّی (ابوطالب) در دامنه کوه «حجون» در شمال مکه
فرزندان: قاسم، عبدالله، رقیه، زینب، امّکلثوم و فاطمه زهرا (س).
شرمگین... آن بیشرفها
پس از چندین هفته مداوم که از حملات خونین اسرائیل علیه منطقه غزه گذشت و آن بی شرفها که همه شما آنان را می شناسید، ساکت و آرام نظاره گر ماجرا بودند، یک عرب صاحب غیرت، دل به دریا زد و چنان اسرائیل را تحقیر کرد که در طول 57 سال تاریخچه این رژیم بی سابقه بود؛ ضربه ای که اسرائیل را یکباره دیوانه کرد و سبب شد تا دیوانه وار شروع به حمله به لبنان کند و از زمین و هوا، مردم این دیار را که فرزندان اسلام هستند، به خاک و خون بکشد.
جالب آن که آغاز این نبرد درست زمانی بود که سران قدرت های بزرگ در سنپترزبورگ گرد آمدند تا برای دنیای تحت سیطرۀ خود، آن هم به دلخواهشان، برنامهریزی کنند. اینان با چنان تکبری رفتار کرده و می کنند که گویی تمام عالم در مشت آنهاست. شاید لازم بود کسی به آنان بفهماند که دست کم همه مقدّرات در اختیار آنان نیست. می توان ادعا کرد حادثه لبنان یک علامت سؤال بزرگ در برابر تصمیمات آنان بود؛ تصمیماتی که مردمان جهان از سر تحقیر مجبور به پذیرش آن هستند.
اما این بار نه یک دولت، بلکه فقط یک گروه، با اقدام شگفت خود علیه ظلم و ستم دولتی وارد نبرد شد که نزدیک به شصت سال است به خباثت مشغول است و فقط در یک جنگ شش روزه سه کشور عربی را کوبید و بخش زیادی از سرزمین های آنان، از جمله جولان سوریه و سینای مصر را گرفت. آری همین یک گروه، توجه دنیا را به سمت حقایقی دیگر در این سوی عالم جلب کرد و نشان داد که میان این قدرت ها، مظلومان جان برکفی هم هستند که می توانند با دادن خون، قدری مسیر این دنیای کثیف را عوض کنند. این در حالی بود که به هیچ کدام از قدرت های مدعی در جهان وابسته نبودند.
اما راستی در این میان، از همه بی شرف تر کیست؟ اروپایی ها؟ امریکایی ها؟ یا ...
بدون تردید در نگاه هر عاقلی «بی شرفها» آنانی هستند که خود را مظهر خلافت اسلامی و سلفی گری و بیضگی اسلام دانسته و عوض آن که به داد مشتی فلسطینی سنی مذهبِ مانند خودشان برسند، یا در سکوت کامل به سر میبرند و یا یک بار هم که زبان می گشایند و افاضه می فرمایند، عناصر داخلی لبنان را در این باره مقصر اعلام می فرمایند. باید گفت این ترسوها، این بی شرفها، فقط از ترس اربابانشان این چنین قافیه را باخته اند و صد البته که دل بستن به آنان، آب در هاون کوفتن است و تکیه بر باد کردن.
بعد از آن که یک مشت مزخرفات گفتند، آن را تکذیب میکنند تا هم دمی برای ارباب تکان داده باشند و هم در این سوی، به استخوانی رسیده باشند.
در اینجا قصد بررسی مواضع دولت های عربی را در باره لبنان نداریم. آنها کسی نیستند که مواضعشان اهمیتی داشته باشد. نصر الله گفت که نه شمشیرشان را می خواهد و نه قلب شان را. چون شمشیرشان دست دیگری است و قلبشان هم سیاه. دست کم ساکت بمانند.
این به ظاهر اربابان کشورهای عربی، چندین دهه است که تحقیر می شوند و بازهم تحقیر می شوند و بی شرف ترینشان، آنانی اند که بزرگترین پایگاه نظامی را هم به آمریکا داده اند تا از آنجا نگاهبانی دیار مسلمانان را زیر نظر بگیرد و از آنجا خیز برداشته و این دولت و آن ملت را تهدید کند.
در این میان یک چیز ما را ناراحت می کند. وقتی حزب الله موفق شده چند جنازه را با دهها زندانی عرب در بند صهیونیست ها معاوضه کند، سایت های کثیف سلفی و وهابی نوشتند که حزب الله با اسرائیل ساخته است! زهی بی شرمی!
اندکی بعد نادان ها، بلکه خبیث هایی مانند زرقاوی هم که سوار بر موج احساسات مردم عرب بر ضد غرب شدند، با بافته های ذهنی خود که از آلوده ترین افکار موجود در نوشته های تکفیری تاریخ اسلام ریشه می گرفت، مهم ترین افتخارشان کشتن کارگران شیعه ای بود که در بغداد و کوفه و صفوف جماعت براثا و جاهای دیگر، دنبال کسب و کار و عبادت بودند. این جماعت برای این کارهای زشت خود، استدلالی که می آوردند این بود که بعد از جستجو در تاریخ هزار و چهارصد ساله که مملو از جنایات خلفای اموی و عباسی و غیره است، انگشت روی خبر دروغ همکاری شیعه با مغولان برای برانداختن دولت عباسی می گذاشتند. خبری که اصل و فرعش دروغ و بی پایه، و ساخته ذهن وهم و وهن آلود مشتی مورخ متعصب بود.
و اما امروز کسی نیست به آنان بگوید، به جز یک کشور شیعه در عالم اسلام، تمام این دول اسلامی که هم مذهبان شما هستند، نه تنها برای نجات فلسطین کاری نمی کنند، نه تنها شیعه کشی جاری در عراق را محکوم نمی کنند، بلکه اکنون هم که یک گروه شیعه این چنین شجاعانه به جنگ اسرائیل رفته است، او را هم محکوم می کنند و خیلی که هنر میکنند، ساکت اند. باید گفت بدون تردید در انتظار شکست حزبالله هستند تامبادا افتخاری برای شیعه کسب شود و عالم اسلام در مسیر قدم بردارد که آنان را از لانه تفریح و عیاشی شان بهدر آورد.
باید به امثال بن لادن و زرقاوی گفت، آیا اینها دولت های هم مذهب شما نیستند و آیا دهها سال نیست که با همراهی امریکا، دنیای اسلام را در مشت آنان گذاشتند و فقط کلاه خود را گرفته اند و حکومتشان را حفظ کرده اند؟ آیا در این صورت باید شیعه را که با تمام توان برابر امریکا ایستاده است متهم کرد و آن چنین کینه توزانه به جان آنان افتاد؟
راستی، این بی شرفها یعنی همین سران کشورهای عربی، حتی به اندازه نخست وزیر اسپانیا که چفیه پوشید و از مردم لبنان حمایت کرد، شرف ندارند و سکوت مرگبارشان بوی بی غیرتی و بی شرفی می دهد.
وقتی حرفهای زرقاوی را علیه شیعه می خواندیم ، می دیدیم که چه قدر زشت و نابخردانه با حقایق تاریخی برخورد کرده و گویی فلان دولت که شیعه بوده و مثلا فلان کار را کرده، مسؤول تمام فجایع تاریخ اسلام شده است. اکنون دلم می خواهد بگویم، ای کاش او زنده بود – و خوب شد که مرد - و می دید که این «بی شرفها» در سراسر دنیای اسلام در برابر جنایات اسرائیل ساکت اند و وقتی که یک گروه شیعه وارد میدان مبارزه می شود، با کمال پررویی او را مقصر می شناسند و عوض آن که به داد یک مشت عرب سنی و شیعه برسند، با زیر پا گذاشتن نه تنها اسلام شریعت بلکه آنچه را که به عنوان غیرت و شرف عربی می دانند، چشم خود را روی تمام واقعیات می بندند.
راستی که باید گفت، شرمگین آن بیشرفها.